زنان ورزشکار جهان اسلام

اینجا جایی که اگر بخواییم بمونیم و اگر بخواییم صاحب نظر باشیم باید آشنا به قانون های نانوشته اش باشیم

زنان ورزشکار جهان اسلام

اینجا جایی که اگر بخواییم بمونیم و اگر بخواییم صاحب نظر باشیم باید آشنا به قانون های نانوشته اش باشیم

همرهان سست عناصر

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

                  شیر خدا و رستم دستانم آرزوست    

                              زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول

                                            آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست

بلند شد و روی پاهاش ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. اولین کسی رو که دید من بودم که گفتم:  به جنگ میرید؟ گفت: ای کاش... گفتم: بچه ها هستند. بی معطلی گفت : خبرشون کن. رفتم دنبالشون. پیداشون کردم و ازشون خواستم فرمانده رو تنها نذارن. همون اولش یک از ما گفت: من شخصیتم خرد میشه همین جوری بیام. فرمانده که منو دعوت نکرده. بیام چی کار. نه من نمیام. خودش بهم بگه حتما میام. ولی این جوری نه.

 به شش نفر دیگه گفتم. یکی شون ادعا کرد فرمانده منحرف شده و داره جای دیگه میجنگه.ولی مابقی قرار شد بیان ولی روز قرار یکی یکی برای نیومدن بهانه اوردن. باز من موندم و من. با دل شکسته و کلی شرمساری به فرمانده گفتم: بچه ها نتونستن بیان. لبخند تلخی زد و تنها رفت. نمیدونم دلخور از همرهان باشم یا فرمانده. انگار نه انگار که کسی تلاشی برای کاری کرده.

                                                بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

                               موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

                   فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

کربلا 5 نه، فتح المبین!!

 

 پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت 

                                                                  من چرا ملک جهان رابه جوى نفروشم

  

خسته بودم و دل تنگ. وقتی به خودم اومدم دیدم روبه روی پنجره فرمانده ام. یکی بهم گرفته بود از اونجا رفته. خودش هم قبل از رفتن آهنگ رفتن زده بود. پشت در ایستادم و یادی از گذشته ها کردم. بدجوری دلم شکسته بود. آروم زمزمه کردم: من باور نمیشه رفتی فرمانده. من باورم نمیشه به خاطر نفهمی چند ســـ ابله شونه خالی کرده باشی. باورم نمیشه ده سال زحمت و تلاش کشیده باشی و آخرش بذاری بری. من باورم نمیشه. 

میدونستم کسی پشت پنجره حرفهام و نمی شنوه ولی ادامه دادم: فرمانده، درسته تو کربلا 4 سایبری شکست خوردیم... ولی کربلا 5 در پیشه نه.  

آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم. ای کاش حرفهای منو میشنید، صدایی اومد که:   

 

کربلا 5 نه، فتح المبین!!  

 

این یعنی ما هنوز شکست نخوردیم!  

 

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد 

       هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد  

                برکش ای مرغ سـحر نغمه داودی باز 

                        که سلیـــمان گـــل از باد هـــوا بازآمـــد  

                                عارفی کو کــه کــند فهم زبـــان ســوسن 

                                            تا بپرســـد که چرا رفـــت و چرا بازآمـــد 

یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س)

گوئى از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

                  بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

                                   بس که ، ما فاتحه و حــــرز یمانى  خواندیم

                                                      وز پیش سـوره ء اخلاص دمیـــدیم و برفت    

 

 فرمانده، سنگینی شرایط دشوار بعد از عملیات کربلا 4 سایبری که داشتیم ضرورت انجام عملیات دیگه ای رو ایجاب می کنه. ما باید عملیات دیگه رو شروع کنیم، عملیاتی که پیروزی این بار برای ما تضمین شده باشه.

فرمانده، ما باید اثر بد و نامطلوبی رو که کربلا 4 سایبری برای ما ایجاد کرد با یه عملیات دیگه جبران بکنیم.

بذار فرمانده های بالا حرف خودشون رو بزنند، بذار احساس کنند پیروزی امکان پذیر نیست، ولی ما به امید نصرت الهی وارد میشیم.

خطوط دشمن تا قلب قرارگاه هم رفته باشه به امید خدا می شکنیم. 

 

یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س) 

اگه مسیر نباشه ، تعجب می کنی

...

بابا ، چی میشه اگه مسیر دیگه بالا نیاد؟

چی پیش میاد؟

اگه مسیر نباشه ، تعجب می کنی

و با چشمهای از حدقه دراومده به کامپیوترت خیره می شی

اونوقت حسابی واسه خودت عینکی میشی

ولی مسیر دوباره شروع به تابیدن نمی کنه تا ضایع شی . 

بابا ، چی میشه اگه ما افسران جنگ نرم نشیم؟

اون وقت چی پیش میاد؟

اگه ما افسران جنگ نرم نشیم ، زمین اسلام خشک می شه ؟!!

درسته دیگه کسی حسین حسین نمی کنه

اون وقت فکر کردی کسی میره مشکل ما رو به گوش مولامون میرسونه ؟؟ (نه!)

فکر کردی اونجوری مسیر برمیگرده!!‌(نه!!) 

بابا ، اگه ما برای خاک ایران نمیریم چی میشه؟

اگه به مولات و آقات فحش بدن و ازش بد بگن مگه آخه چی میشه؟

اون وقت چی می شه؟

ولی نه اگه یه گوشه از خاکتو بگیرن ، اگه به مولات بتازند

اشک هات سرازیر می شه ،

و زمین با اشک چشمهای تو سیراب می شه ،

بعد مثل محّبت تو به من ، رزمنده ها هم بزرگ می شن ،

و دوباره شروع می کنن به رشد کردن . 

اگه می خوای این دنیای قدیمی به کارش ادامه بده ،

باید باز هم همدیگرو دوست داشته باشیم

رهبرمونو دوست داشته باشیم ،  باز هم ، باز هم ...

می شنوی ؟

برای موندن این آخرین راه حله

عرصه ء شطـرنج رنــدان را مجـال شـاه نیســت

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

      در صراط مستقیم اى دل کسـى گمراه نیست

              تا چــه بازى رخ نمایـــد بیـــدقى خواهیـــم رانـد    

                      عرصه ء شطـرنج رنــدان را مجـال شـاه نیســت

                              چیـست این ســقف بلند ساده ء بسیــار نقــش

                                        زیـــن معما هیـــچ دانا در جــهان آگــاه نیــست  

 

وقتی در اتاق باز کردم و رفتم تو نگاهی از سر دقت کرد و لبخند مبهمی روی لبهاش نشست. روبه روش نشستم و ازم پرسید: بزرگترین آرزوت چیه؟ نیازی به فکر نبود گفتم: اینکه بدون هیچ بهانه ای به جنگ ضحاک بریم. گفت: پس آماده باش قراره بریم. گفتم : الان؟ گفت: اشکالش چیه: گفتم: آخه بارها قرار بود ضحاک و شکست بدیم ولی هربار که تصمیم گرفتیم ازهم پاشیدیم. با اطمینان گفت: این بار این اتفاق نمی افته.  

به حرفش اعتماد کردم. نه ماه بعد ما هم از هم پاشیدیم. بیچاره چند ماهی بود که خودش رو سپر بلای ما کرده بود و ما هم بی خبر از همه جا. تا اینکه کمرش خم شد و نتونست در مقابل ضربات منافق ها ایستادگی کنه. زانو زد و گفت: من دیگه نیستم. فرمانده دیگه ای میاد. رفتم جلو و گفتم: نه، قراره ما تا آخرش باهم باشیم! سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت:   

 

                                          اشـک غــماز من ار سـرخ بر آمد چــه عــجب

                               خجل از کرده ء خود پرده درى نیست که نیست

                       من ازین طالــــع شـــــوریده برنجــــم ورنــــــه

              بهره مند از سر کویت دگرى نیست که نیست

      مصلحت نیســـت که از پـرده برون افتـــــد راز

ورنه در مجلس رندان خبرى نیست که نیست  

این جوابی نبود که باید می گرفتم نا امیدی بدجوری از پا درش اورده بود بهش گفتم:  

 

اگر سزاوار آن است که دوست با جزر زندگی ات آشنا شود ، بگذار تا با مد آن نیز آشنا گردد ، زیرا چه امیدی است به دوستی که می خواهی در کنارش باشی ، تنها برای ساعات و یا قلمرو مشخصی ؟